همه جا تاریک است بوی علف های خیس شده ی نا پاکی فضا را پر کرده ودر باد صدای زوزه ی انسان گناهکار می اید صدای گریه کردن کودک تازه متولد شده ی دروغ در گوشم می پیچد وقلب فریاد کنان می گوید مبارک است بترس من ترسیدم وکودک را با دستانم خفه کردم اماچرا مردم نمی ترسند؟! من دیدم انسان ها,دست به دست غم دادند وکودکان دروغ رابغل کردند انوقت بود که فهمیدم اینجا دیگر نمی توانم بمانم.......
من ندیدم کسی حرف هایش بوی باران بدهد یا کسی نیم نگاهش بسوی پاکی بدود من ندیدم کسی اندیشه ی خود را به چرا گاه گناهی نکشد یاکسی قلب خود را به تماشای دروغی نبرد من ندیدم کسی به دردناکی مرگ یک پرنده, اهی بکشد یا کسی به تنهایی نمناک علف,لبخندی بزند من ندیدم کسی به شیرینی یک غم لحظه فکر بکند یا کسی به زیبایی مرگ یک هوس اندکی پی ببرد