همیشه از زمانی که خیلی کوچک بودم دلم می خواست خاطرات روزانه ام را ثبت
کنم. اما هرگز در این کار مصمم نبودم ، به گمانم این بار بتوانم این تصمیم
را عملی سازم.
امروز روز اول مهر است و روز تولد من... به راستی کسی جز
من می داند که امروز هفده ساله می شوم! پدر روی مبل لم داده و با چشمانی
غمگین به مادرم خیره شده است و مادر با لبخندی که حاکی از رضایت اوست در
اتاق ها می چرخد تا مبادا
چیزی را برای بردن فراموش کرده باشد و من ...آخ! که چقدر غمگینم.
مادر
با آن کت و دامن سپید رنگ شبیه فرشته ها شده و همین بر اندوه پدرم می
افزاید.. پس از سال ها مشاجره سر انجام امروز روز رهایی مادر است و این
همان چیزیست که او در آرزویش بود یعنی برای همیشه رفتن. ساعت نه صبح به
دادگاه می رفتند و پدر تنها بر می گشت و ما دیگر مادری نداشتیم................................
~ ~
...____Π__
./Φ\_______\
|_Π_|__ ΓΠ_|
مشترک گرامى: شما بدلیل معرفت زیاد صاحب یک خانه ویلایى در قلبم شدى *ایراندل*
فرستنده : نگرش از تهران
*************************
دلتنگ که میشم
(*_ *) چشمامو
(-_ -)میبندم
(? _؟) فکر میکنم
(*_*)(*_*) تو پیشمی
*************************
دلم تنگه وقتی جای دیگه ای ندارم از تو هرگز گله ای
ندارم به جز تو فکر دیگه ای آخه تو برام یه چیز دیگه ای
اندازه تموم ستاره ها یکم کمتر از خدا از بالا تا کف دریاها
شبح عشق تا روح مسیحا از پاکی یوسف تا کرخ زلیخا
از جنون مجنون تا قلب لیلا از عشق درگا تا گیتار لورکا
خیلی دوست دارم به خدا
ادامه مطلب ...