ای کـــــه تـــــو ,,,,, ( شعر عاشقانه)

باران که می بارد تو می آیی باران گل، باران نیلوفر باران مهر و ماه و آئینه باران شعر و شبنم و شبدر
باران که می بارد تو در راهی از دشت شب تا باغ بیداریاز عطر عشق و آشتی لبریز با ابر و آب و آسمان جاری
غم می گریزد، غصه می سوزد شب می گدازد، سایه می میردتا عطرِ آهنگ تو می رقصد تا شعر باران تو می گیرد
از لحظه های تشنه ی بیدار تا روزهای بی تو بارانیغم می کشد ما را و می بینی دل می کشد ما را تو می دانی

 

ای که شب از رویای تو رنگین شده

سینه ام از عطر تو سنگین شده

ای به روی من گسترده خویش

شایدم بخشیده از اندوه بیش

همچو بارانی که شوید جسم خاک

هستیم ز آلودگی ها کرده پاک

ای تپش های تن سوزان من

آتشی در سایه ی مژگان من

ای دو چشمانت چمنزاران من

داغ چشمت خورده بر چشمان من

پیش از اینت گر که در خود داشتم

هر کسی را تو نمی انگاشتم

عشق دیگر نیست این ٬ این خیره گیست

چلچراغی در سکوت و تیره گیست

عشق چون در سینه ام بیدار شد

از طلب پا تا سرم ایثار شد

با تو ام دیگر ز دردی بیم نیست

هست گر٬ جز درد خوشبختیم نیست

این دگر من نیستم ٬ من نیستم

حیف از آن عمری که با من زیستم

ای نفس هایت نسیم نیمه خواب

شسته از من لرزه های اضطراب

خفته در لبخند فرداهای من

رفته تا اعماق دنیاهای من

ای مرا با شور شعر امیخته

این همه آتش به شعرم ریخته

چون تب عشقم چنین افروختی

لاجرم شعرم به آتش سوختی..

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد