رمان عاشقانه عسل - قسمت سوم

زنگ تفریح سرش را روی میز گذاشت و هق هق گریه اش سکوت کلاس خالی را در هم

شکست . دستم را روی شانه اش گذاشته و گفتم: چرا گریه می کنی، مگه بچه

هستی؟ آهان یادم افتاد حتما عاشقی.

بعد به آرامی پرسیدم: یعنی باز هم عاشقی؟

به نظر من که برای بیزار کردن او از آقای یگانه شروع خوبی بود. سرش را از روی میز بلند کرد و گفت: خیلی بد جواب دادم، نه؟ دیگر از این بدتر نمی شد. اصلا چگونه فهمید که من حواسم به درس نبود؟

دلم برایش سوخت و گفتم: شاید سنگینی نگاهت را حس کرده، ولی ناراحت نباش، من هم حواسم به درس نبود، حواس خیلی ها به درس نبود اما در بین همه تو برایش اهمیت داشتی.

چشمانش را با کف دست پاک کرد و انگار چیز مهمی یادش آمده باشد، گفت: عسل صدایم چه، خیلی می لرزید؟
- خیلی که نه....
دستان یخ زده اش را به سختی فشرده و گفتم: باز هم دوستش داری؟
- چه می گویی عسل؟ او حق داشت که این گونه با من رفتار کند، چون من فقط به انگشتانش نگاه می کردم که ببینم حلقه ای دارد یا نه؟
بی اختیار خندیدم. عجب حماقتی می کرد که عاشق چنین مرد سرد و خشنی شده بود.
امروز در مدرسه دیگر اتفاقی نیفتاد ولی من مدام به عقربه های ساعت نگاه می کردم خیلی دلم می خواست بفهمم امروز هم آن غریبه را می بینم یا نه؟
وقتی به انتهای کوچه رسیدم همان جا بود. نمی دانم چه منظوری داشت، اما از اینکه گمان کنم حضورش فقط به خاطر من است احساس غرور می کردم. دلم می خواست اینگونه باشد، غیر از این نمی خواستم.
وقتی رسیدم فواد خواب بود و پدر هم مشغول صحبت با تلفن:
- حتما متنظرتان هستم. امروز می آیید... خیلی خوب و عالی... لطفا یادداشت کنید..
در حالیکه پدر داشت آدرس منزلمان را می گفت ، کیفم را روی تخت انداخته و به سوی پدر بر گشتم.
-سلام پدر.
نگاهی به ساعت انداخت وگفت: آمدی... چقدر زود.
- می خواهی برگردم؟
- ناهار را چه بکنیم؟ اصلا چرا مادرت آنقدر بی خیال است، فکر ما را نکرد، فکر این شکم گرسنه هم نبود؟
لبخند بی رنگی زده و گفتم: من آماده میکنم.
بعداز ظهر زنگ در به صدا در آمد و زنی میان سال وارد خانه شد و از همان لحظه ی نخست به آشپز خانه رفت و با ظرفی از میوه بر گشت. لبخند رضایت بر لب پدرم نشست و گفت: می خواهی از همین حالا شروع کنی؟
زن سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت: شب که شما آمدید می روم. دستمزدم هم، همانی که توافق کردیم. هر روز به غیر از جمعه ها، باشد؟
پدر لبخند دیگری زد و گفت: عالی است... پس شما را تنها می گذارم. راستش خیلی کار دارم که... خوب البته دیگر خیالم از بابت بچه ها راحت است.
پدر رفت و ما را با زنی ناشناس تنها گذاشت که خودش را مرجان معرفی کرد و گفت: مادرت زن بی رحمی بود؟
با طنینی لبریز از خشم گفتم: تو حق نداری در مورد مادرم این گونه بگویی.
-پس پدرت مرد بدی است؟
سکوت کردم و به نشانه ی اعتراض به اتاقم رفتم. مرجان، فواد را در آغوش گرفت و در آستانه ی در ظاهر شد.
- فهمیدم تو دختر بدی هستی...
- هیچ کس بد نیست. این سرنوشت من است که با من نمی سازد.
- البته، سرنوشت من هم تعریفی ندارد.
روی تختم نشست و گفت: برای شام چه می خواهی؟
- فرقی نمی کند.
-برایتان خوراک گوشت می پزم.
فواد را به من داد و رفت. با رفتن او احساس آسودگی کردم، فواد از اینکه خودش را در آغوش من می دید احساس آرامش می کرد موهایش را نوازش کرده و برایش لالایی خواندم. چشمان درشت و زیبایش لبریز از خواب شده بود اما هم چنان نگاهم می کرد، مرا مادر خودش می دانست.
دیگر حرفی با مرجان نزدم غذای خوبی درست کرده بود. پدر با خرسندی گفت: چند روز بود که چنین غذائی نخورده بودم.
نگاهی به چهره ی رنگ پریده و چشمان غمگین پدر انداختم، او فقط تظاهر می کرد که دل تنگ مادر نیست، شاید می خواست من را ناراحت نکند، اما من ناراحت بودم و هر ساعت که می گذشت دل تنگ تر... وقتی مادر بود قدرش را نمی دانستم. خیلی کم با هم حرف می زدیم، بیشتر در اتاقم بودم و زمانی که با پدر حرفشان می شد گوشهایم را می گرفتم. حتی گاهی اوقات فکر می کردم شاید اگر مادر برود همه چیز بهتر شود. آه! چه خیال کودکانه ای... به همه ی غم های زندگی ام دل تنگی مادر هم اضافه شده بود. به راستی که حضورش گرما بخش زندگی ما بود و با رفتنش!...
هنگام خواب پدر به اتاقم آمد و گفت: از مرجان راضی هستی؟
- مگر فرقی هم می کند پدر!
- البته. اگر کارش خوب نیست می گویم از فردا نیاید و به جایش کس دیگری را...
حرف پدر را باگفتن: نه هیچ فرقی نمی کند قطع کرده و ادامه دادم: راستش را بخواهی هرچقدر هم مرجان خوب باشد باز نمی توانم دوستش داشته باشم. چون او فقط یک خدمتکار است و بس، فقط امیدوارم بتواند به خوبی از فواد نگهداری کند، شب به خیر
پدر.
- شب به خیر.
با رفتن او دوباره فواد را در آغوشم فشردم و به این فکر کردم که چرا مادر حتی یک تلفن هم نمی زند؟ به راستی دوستمان نداشت؟ هیچ شماره ای از او نداشتیم، مادر اینگونه می خواست، به خیالش این گونه راحت تر می توانستیم با موضوع کنار بیاییم، شاید برای خودش هم بهتر بود چون دیگر هیچ مزاحمی نداشت. یعنی من هم مزاحمش بودم؟ بغض راه گلویم را گرفته بود و از اینکه ممکن بود تا آخر عمرم مادر را نبینم و خبری از او نداشته باشم به شدت گریستم. فواد انگشتان کوچکش را بر روی
گونه ام می کشید و با لبخندهایش تلاش می کرد مرا از آن حال خارج کند، بوسه ای بر انگشتان کوچک و استخوانی اش زده و گفتم: حق داری دل تنگ نباشی مادر هرگز تو را در آغوش نگرفته ولی وقتی من کوچک بودم کنار او می خوابیدم موهایم را می بافت، حتی برایم قصه می گفت آن وقت ها مادر بیشتر حوصله ی ما را داشت، اما هر چه بیشتر گذشت در کنار پدر عصبی و افسرده تر شد تا جایی که من هم کمتر به سراغش می رفتم. فواد عزیز من، داداش کوچکم... آخ! که چقدر دوست داشتم زود تر بزرگ می شدی و حرف می زدی، هر چند همین الان همین لبخندت را به دنیا نمی دهم.
قرصش را زیر زبانش گذاشته و خوابیدم.

در راه مدرسه دوباره دیدمش، دیگر یقین پیدا کردم به خاطر من می آید، به خودم شهامت دادم و ...


دوستان عزیز نظر یادتون.........؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد