رمان عاشقانه عسل - قسمت چهارم

در راه مدرسه دوباره دیدمش، دیگر یقین پیدا کردم به خاطر من می آید، به خودم شهامت دادم و لحظه ای نگاهش کردم. چقدر زیبا بود! تا آن لحظه این را نفهمیده بودم، قامتی برازنده داشت. در عمق چشمان سیاهش حرفی بود که من نمی فهمیدم چیست!
نگاه از او بر گرفته و به راهم ادامه دادم. عجیب اینکه دنبالم نمی آمد و حرفی نمی زد، شاید هم به منظور دیگری آمده بود... اما نه این امکان نداشت، چون چشمانش چیز دیگری می گفتند. به مدرسه رسیدم و کنار فاخته نشستم. می دانستم که ادبیات داریم و


از این بابت خوشحال بودم.
خانم معین وارد شد و این بار هم با لبخندی گرم به سویم آمد و گفت: امروز غمگین نیستی؟
لبخندی زده و تمام ساعت به چشمان مهربانش خیره شدم، مرا به یاد مادر می انداخت، اگر چه او برای من ازمادرم مهربان تر بود.
ساعت بعد ریاضی داشتیم و من سرم را روی میز گذاشتم، توجهی به حرف های معلم نداشتم گویی از فرمول هایی که روی تخته سیاه نوشته بود هیچ چیز نمی فهمیدم، تمام حواسم به آن سوی کوچه های مدرسه بود ، به آن کوچه پهن که در دو طرف آن درخت های سرو سر به آسمان کشیده بودند و همیشه خلوت بود و بالاخره به آن غریبه ای که دقیقه های طولانی آنجا منتظرم می ماند. حس عجیبی داشتم. حس دوست داشتن... حس خستگی... حس خفگی... برایم فقط همین مهم بود که یکبار دیگر نگاهم به نگاه آن غریبه پیوند بخورد، آن زمان شاید از نگاهش می فهمیدم که چرا همیشه غمگین است؟ چشمانم رابستم و انگار نا خواسته به ضیافت عشق رفتم. آنجا که از دل تنگی شبانه مفروش شده است... گم شدم... خیس از اشک هایم... سردر گم بودم. اما چرا؟!
سرانجام زنگ به صدا در آمد، کوله پشتی ام را بر دوش انداخته و تمام راه را دویدم. دلم می خواست هر چه زودتر به آن کوچه برسم، با دیدن او قدم هایم را آهسته تر کردم. تمام وجودم پر از نیاز شده بود که بایستم و نگاهش کنم، اما مانند همیشه سرم را
پایین انداختم. وقتی به اتاقم رسیدم گونه هایم سرخ شده بودند و بدنم می لرزید. دست های یخ زده ام به خاطر من آورد که باز هم اشتباه کرده ام. من تمام مدت در کلاس آرزو می کردم که او را ببینم اما باز بی تفاوت از کنارش عبور کردم.
مرجان از آشپز خانه بیرون آمد و گفت: ناهارت را بکشم؟
- آه! ناهار؟
میلی به خوردن غذا نداشتم این بی اشتهایی از دل تنگی است، می دانم. اگر مادر به خانه بر می گشت غذا می خوردم و راحت می خوابیدم و به معنای واقعی کلمه زندگی می کردم اما بدون مادرم؟
فقط با غذایم بازی می کردم در حالیکه حتی برای لحظه ای از یاد آن غریبه غافل نبودم، غریبه ای که پاورچین پاورچین پا بر قلبم...مغزم و زندگی ام می گذاشت. به راستی او که بود و در کوچه ی ما چه می کرد؟ یعنی ممکن بود در همان برخورد اول عاشق من شده باشد و این چنین بی تابی کند که هرروز در مسیر مدرسه ام بایستد، تنها به امید یک نگاه؟ احمقانه بود نباید این گونه فکر کنم من که دیگر بچه نیستم به قول مادرم وقتی او هفده ساله بود کودکی سه ساله داشت اما خوب مادر هم بی انصافی می کند او خیلی زود ازدواج کرد مگر یک دختر سیزده ساله چه می فهمد!
مرجان سکوت را شکست و گفت: مادرت زن جوانی است. عکسش را دیدم، فوق العاده زیباست. چند سال دارد؟
- به گمانم سی سال.
- پدرت چطور؟
به چشمانش خیره شدم. چه منظوری داشت؟
- پدر عاشق مادرم است، برایش می میرد. یکبار به من گفت همه ی زندگی من مادرت است.
نمی دانم چرا این ها را به او گفتم شاید می خواستم بداند یک خدمت کار است و بس.
اما او لبخندی زد و گفت: قابل ستایش است .
از سر میز بلند شدم و به بهانه ی درس خواندن به اتاقم رفتم که ناگهان به خاطرم آمد که امروز باید فواد را پیش پزشکش ببریم. به پدر تلفن کردم و او با اکراه پذیرفت، گویا در آن شرکت کارهایی بسیار مهم تر از من و فواد داشت. با آنکه پدر قول داده بود زودتر از همیشه بیاید اما ما خیلی منتظر ماندیم. در تمام مدتی که او رانندگی می کرد عصبی و خسته به نظر می رسید. دکترش پس از معاینه ی فواد لبخند تلخی زد و گفت: خوب اگر بهتر نشده بدتر هم نشده است. داروهای جدید و قوی تری برایش می نویسم.
فواد بدون هیچ عکس العملی روی تخت خوابیده بود و به پیراهن سپید رنگ پزشک نگاه می کرد.
- عجیب است این پسر کوچک اصلا بهانه نمی گیرد!
بغضم را فرو داده وگفتم: هرگز ندیده ام برای درد گریه کند شاید پذیرفته آن هم جزئی از زندگی اش است، او درد می کشد و فقط لبخند من مسکنی است برای درد کشیدنش. پدر آه سردی کشید و گفت: این پسر معصوم اصلا شانس ندارد... مادرش که نمی
خواهتش، من هم گرفتارم اگر عسل نبود واقعا نمی دانم چه می شد!
پزشک حرف پدرم را تصدیق کرد و گفت: البته... و در حالیکه زیر پلک فواد را بررسی می کرد، گفت: کم خونی اش شدید تر شده و میتواند خطرناک باشد. حتما داروهایش را سرفرصت به او بدهید، کاش کمی بزرگ تر بود و می وانستم جراحی اش کنم ، فعلا تنها کمک من این داروهاست. برایش دعا کنید.
فواد را در آغوش کشیدم، در حالی که در تمام مدت راه اشک ریختم و به چهره ی دوست داشتنی اش خیره شدم. می دانستم که گریه ام ناراحتش می کند اما اشک امانم نمی داد و او غمگین نگاهم می کرد، وقتی به خانه رسیدم او را به اتاقم برده و و روی
پاهایم خواباندم.
بالش کوچکی زیر سرش گذاشته و به آرامی تکانش دادم، احساس کردم بغض کرده و می خواهد گریه کند. نه؛ طاقتش را نداشتم، او را به قلبم چسباندم و برایش لالایی خواندم. کمی آرام گرفتیم. در زیر نور ضعیف آباژور برق شادی را در چشمان گود رفته و زیبایش دیدم و گونه های داغش را بر روی گونه ام فشردم تا کمی از حرارت آن ها کم کند، نمی دانم کی به خواب رفتیم؟ اما صبح وقتی چشمانم را گشودم او را دیدم که شبیه فرشته های کوچک در آغوشم به خواب فرو رفته بود و عجیب اینکه تا صبح هیچ کدام تکانی نخورده بودیم.
تمام بدنم خسته بود و درد می کرد شاید چون خیلی بد خوابیدم بودم اما ارزشش را داشت. به سرعت حاضر شده و به راه افتادم. پیش از رفتن فواد را به مرجان سپردم و از او خواستم که مرتب به او آب میوه بدهد.
حسی در وجودم غوغا کرده بود، با نگاهم به دنبالش بودم همانند روزهای پیش آمده بود. نمی دانم چرا همیشه بلوز و شلوار سیاه می پوشید هم رنگ چشمان گیرایش!
معصومیتی در نگاهش او را از همه ی انسان هایی که دیده بودم متمایز می کرد. آخ ! خدای من. بر من چه شده بود که این چنین پایبند یک نگاه شده بودم؟
تحمل فضای کلاس برایم غیر قابل تحمل بود، توجهی به درس ها نداشتم.
ساعت مچی ام را باز کرده و روی میز گذاشتم تا بهتر بتوانم حرکت کند عقربه هایش را ببینم... انگار فاخته هم فهمیده بود بی قرارشده ام. سرانجام پرسید: منتظر چه هستی؟
شانه هایم را بالا انداخته و گفتم: کاش می دانستم.
به یاد آقای یگانه افتاده و گفتم: فاخته ساعت بعد شیمی داریم. چه احساسی داری؟
- زیاد احساس خوبی نیست. تمام شب درس خواندم ولی باز می ترسم، وقتی نگاهم می کند انگار همه ی وجودم مسخش می شود، دیگر همه ی کلمات را گم می کنم و می شوم فاخته ی خنگ.
- فاخته ی خنگ؟
- خوب به نظر آقای یگانه من خنگ هستم، دو ضرب در دوی من می شود آقای یگانه.
خنده ام گرفته بود، با این حال گفتم: یقین دارم این بار اگر صدایت بزند حتما موفق می شوی.
- امیدوارم. راستی عسل چرا تو از خودت چیزی به من نمی گویی؟
نگاهی به ساعت کردم. هنوز دقایقی تا تمام شدن زنگ تفریح مانده بود، برای همین گفتم: مادرم ترکمان کرده، من و برادرم فواد همراه با پدر زندگی می کنیم. زندگی که نه.... روزها را سپری می کنیم. وقتی مادرم بود هر ساعت با پدر بحثشان می شد حالا
هم که رفته پدرم خیلی بی حوصله تر از قبل شده و فقط سیگار می کشد. مادرم دنیای دیگری داشت، دنیایی از عشق تهی.. دنیایی که حتی برای من و فوا د هم جایی نداشت.
- عجب! پس از هم جدا شدند، خیلی غم انگیز است. برای همین گریه می کردی؟
زنگ خورد و بچه ها به کلاس بر گشتند. آقای یگانه بی تفاوت تر از گذشته رفتار کرد، آخر او نمی دانست کسی برای دیدنش ثانیه شماری می کند و این چنین بی تاب است.
- عسل نیایش
- بله.
- بیا برای حل تمرین
- من؟
نفس عمیقی کشیدم، اصلا آمادگی نداشتم. زیر لب گفتم: من آماده نیستم.
- که این طور، خیلی بد شد. اول سال که آنقدر زرنگ باشی... حرفش را نیمه تمام رها کرد و گفت: پرستو صدری.
او برای حل تمرین رفت و من نگاه غمگینی به فاخته انداختم. بغض کرده و بی اختیار گریستم. ای کاش اشک هایم را نمی دید، چرا که گفت: برای دفعه ی بعد آماده باش تا مجبور نشوی آنقدر خجالت بکشی، هنوز که تنبیهت نکرده ام. ولی بار دوم بخششی
در کار نیست.
آنقدر عصبانی بودم که دلم می خواست بر سرش فریاد زده و از کلاس خارج بشوم.
مگر من بچه بودم که بخواهد تنبیهم کند؟
وقتی زنگ خورد از فاخته خدافظی نکردم. دنبالم آمد و گفت: مگر من ناراحتت کردم؟
- دیگر بدتر از اینکه چنین کسی را دوست داری!
- خوب من عاشق همین جذبه اش هستم.
- جذبه؟ بهتر است بگویی عقده...
به سرعت گام بر می داشتم و زیر لب به او ناسزا می گفتم، اما با دیدن آن غریبه همه چیز از خاطرم رفت. انگار دنیای دیگری در برابر دیدگانم ساخته شد. دقیقه ای نگاهش کردم و عجیب اینکه او هم فقط نگاهم کرد، گمان می کردم اگر بایستم با من حرف می زند اما هیچ... به سرعت راه افتادم و در خانه را باز کردم.
مرجان به پیشوازم آمد و گفت: چقدر ناراحتی دختر!
- فواد کجاست؟
- تازه خوابیده.
بوسه ای بر گونه اش زدم و خودم را روی تخت رها کردم. در تمام این چند روز که مادرم رفته بود از او بی خبر بودیم و من هرگز آنقدر کلافه و بیزار نشده بودم. منتظر برگشتن پدر بودم، به خیالم دیدن او کمی از اندوهم کم می کرد. با ورود پدر به سالن نشیمن رفته و روبه رویش نشستم.
- چه خبر؟
شانه هایم را بالا انداختم و با تاسف نگاهش کردم.
- یعنی هیچ خبری نشده؟
- منتظر خبری هستید؟
- یعنی مادرت حتی حال تو را هم نمی پرسد، آنقدر سرگرم زندگی جدیدش شده!
- شما هم حال ما را نمی پرسید.
- ببین عسل. من الان حال خودم را هم نمی فهمم. مادرت گذاشته و رفته، اصلا انگار نه انگار که... آخ! خدای من... دیوانه نشوم خوب است.
- دلم برای مادر تنگ شده. آخر چرا اذیتش می کردی؟
- او با من لجبازی می کرد، می خواست مرا عصبانی کند تا بر سرش فریاد بکشم و او را بزنم، تا بتواند به این بهانه چند روزی را قهر کند... همه ی تلاش من خوشبخت کردن او بود اما خودش نخواست، رفت و یقین دارم روزی پشیمان بر می گردد.
صبح زود از خانه خارج شدم...

نظرات 1 + ارسال نظر
adel سه‌شنبه 28 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 10:39 ب.ظ http://www.gonbad-download.loxblog.com

slam dost man ba tabadol link movafegi amar vabm 1500 nafar dar roz ast

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد