صبح زود از خانه خارج شدم... با دیدنش جانی دوباره گرفته و به مدرسه رفتم.
در راهرو نگاهم به
آقای یگانه افتاد که داشت با یکی از دخترهای سال چهارمی
حرف می زد، نخست خیال کردم
صحبتشان در مورد درس است اما با نزدیک تر شدن من
حرف هایشان را قطع کرده و از هم
خدافظی کردند. بی اختیار این موضوع را به
فاخته گفتم، با ناراحتی گفت : احتمالا آن دختر سوگل
بوده... او دارد خودش
را برای کنکور آماده می سازد.
آن روز فاخته تا زنگ آخر بی مهابا گریست و ساکت بود.
در
راه خانه دوباره دیدمش. همان پسر سیاه پوش و زیبا... با متانت و غروری که
او را از دیگران متمایز
ساخته بود... نگاهم در نگاهش گره خورد و لبخندی کم
رنگ بر لبش نشست منتظر بودم چیزی بگوید
اما هیچ... چه شانسی داشتم من!؟
وقتی مادرم دوستم نداشت دیگر از یک غریبه چه انتظاری می رفت!
چرا مرا در این دوراهی گذاشته بود وعذابم می داد؟ اگر حرفی داشت باید می گفت و گرنه چرا چشم به راهم می ماند؟ شب جمعه بود و آسمان خیس و بارانی. از تصور اینکه فردا آن غریبه را نمی دیدم غمی سنگین بر قلبم نشست، زیر لب گفتم: فردا تعطیل است.پدر لبخندی زد و گفت: خوشحال نیستی؟ می توانی راحت بخوابی.به سادگی پدر لحظه ای خنده ام گرفت، من حاضر بودم هرگز نخوابم و لحظه ای دیگر آن غریبه را ببینم. آخ! پدر چه می دانست...؟ هیچ چیز.فواد را در آغوش گرفتم و با انگشتانش بازی کردم... مرجان به خواهش من مرتب به او آب میوه تازه میداد و مواظبش بود.به آشپز خانه رفتم، مشغول تهیه ی شام بود.با دیدن من لبخندی زد و گفت: اسم تو را چه کسی عسل گذاشته؟می دانستم منظورش چیست، از وقتی به خانه ما آمده بود فقط اخم می کردم و بهانه می گرفتم.زیر لب گفتم: تو هم اگر دل تنگ بودی نمی توانستی بخندی ...
-
می فهمم. من وقتی ده ساله بودم مادرم مرد. پدرم با زن دیگری ازدواج کرد و
من نزد مادر بزرگم رفتم. خوب او زیاد حوصله ی مرا نداشت... دو سال تحملم
کرد و دیگر نتوانست.آه سردی کشید و گفت: من مجبور شدم ازدواج کنم. آن هم با چه کسی؟نگاهش کردم.ادامه
داد: پنجاه سال داشت، بی انصاف زندگی ام را سیاه کرد. خانم خانه کس دیگری
بود من را برای کار کردن می خواست. وقتی که مرد سوگند خوردم که دیگر ازدواج
نکنم و برای این که در آمدی داشته باشم در خانه های مردم کار کردم.- چند سال داری؟- بیست و شش سال. باور می کنی؟شگفت زده شده بودم تاکنون فکر می کردم هم سن و سال پدرم است! روزگار چقدر زود
جوانی اش را از او ربوده بود.- عسل تو خیلی زیبایی، مواظب باش. شنیده ام انسان های زیبا خوشبخت نمی شوند.اگر
چه حرف هایش را باور نکردم اما ناخواسته قطره ای اشک از چشمانم فرو
چکید... به چهره ی مرجان بیشتر خیره شدم... هنوز ته مانده های زیبایی بر
صورتش پیدا بود. هر چه بیشتر دقت کردم زیباتر دیدمش... پس زیبا بود که
خوشبخت نبود... آن روز دلم می خواست فقط گریه کنم، پیش از این هم جمعه ها
را دوست نداشتم.مادر رفته و این جمعه نه مادر را می بینم و نه آن غریبه
را... فواد در حالیکه خوابیده بود سعی داشت خودش را به من برساند. با
شگفتی نگاهش کردم، هرچقدر نزدیک تر می شد صدای نفس زدن هایش را بهتر می
شنیدم. با بلند شدن فریادی که از شادی قلبم برخواسته بود، پدر سراسیمه وارد
اتاق شد. او هم چون من غافل گیر شده بود. حالا دیگر فواد در آغوشم لبخند
می زد. چه لحظه ی زیبایی بود! حتی چشمان پدر از شادی می درخشیدند.او آنقدر هیجان زده شد که گفت: شام را بیرون می خوریم.انگار فواد هم فهمیده بود که با این تلاشش شادی را به خانه ی ما آورده است.این
نخستین حرکت او برای ادامه زندگی بود. پدر او را در آغوشش گرفت و گونه
هایش را غرق در بوسه کرد. فواد فقط می خندید... انگار درد برای ساعتی رهایش
کرده بود.به رستورانی نزدیک خانه رفتیم، مرجان هم شریک شادیمان شد.
چقدر دلم می خواست مادر امروز کودکش را می دید و می فهمید که فواد خودش را
برای مرگ آماده نکرده بلکه تمام تقلایش برای زندگیست.هنگام خواب نوازشش کردم آخر او جمعه ی دلگیرم را چراغانی کرده بود.وقتی بیدار شدم، کنارم نبود.با نگرانی از اتاق خارج شدم که پدر را دیدم. لبخندی زدو گفت : نگران نباش. صبح دیدم خودش را به اتاق من رسانده و کنارم خوابیده است.این پسر عجب دوست داشتنی شده.لبخندی زدم. دلم می خواست از خوشحالی گریه کنم، به مرجان سپردم بیشتر مواظبش باشد.با
دیدن غریبه خوشبختی ام دو چندان شد. نمی دانم خودش می دانست این چنین
سلطان رویاهایم شده است؟ می دانست اگر روزی سر راهم قرار نگیرد دیوانه می
شوم! حتما می دانست که هر روز می آمد و به من زندگی می بخشید.تصمیم داشتم موضوع را به فاخته بگویم. پس از پایان حرف هایم گفت: اسمش چیست؟- نمی دانم.- چند ساله است؟شانه هایم را با افسوس بالا انداختم.-
مطمئنی دوستت دارد؟قطرات اشک صورتم را پوشاند، من هیچ چیز نمی دانستم.فاخته در حالیکه شگفت زده شده بود گفت: حداقل می دانی چه شکلی است؟لبخندی زده و گفتم: همانندش را تا به حال ندیده ام. چشمانش آنقدر سیاه و گیراست که گاه مرا می ترساند، موهایش سیاه و سبزه رو است.- اینها که می گویی به نظرم شبیه آقای یگانه است.- آخ ! خدای من. نه، باید او را ببینی، همتایی ندارد.
لبخندی زد و گفت: به من نشانش می دهی؟- البته. همین امروز .
با من هم گام شد و سر انجام وارد کوچه شدیم، آنجا بود مثل همیشه. زیر لب گفتم: خودش است.برای لحظهای نتوانست حرکتی بکند، گویی نفس در سینه اش محبوس شده و به سختی توانستم دوباره او را با خویش همراه کنم .به
در خانه ی ما که رسیدیم، زمزمه کرد: حق با تو است عسل . بی همتاست.
چه
متانتی داشت این پسر! حتی لحظه ای نگاهم نکرد، خیره به چشمان تو بود. تو را
می خواهد عسل.
حرف های فاخته مرا لبریز از شادی می کرد، هر دو از شدت هیجان می لرزیدیم.