حرف های فاخته مرا لبریز از شادی می کرد، هر دو از شدت هیجان می لرزیدیم.
- پس به نظرت پسر خوبی است؟
- خوب؟ چه می گویی عسل، اجازه نده از دستت برود. این خوشبختی است که به انتظارت ایستاده پس به سویش برو.
- نمی شود فاخته، او باید به سوی من بیاید، او باید شروع کند، نه من.
- خوب البته حق با توست. ولی شک مکن که دیوانه ات شده. البته او هم حق دارد.
- مسخره ام می کنی؟
لبخندی زد وگفت: البته به پای او که نمی رسی اما خوب تو دختر مغروری هستی مانند خودش.
با اندوه به چشمان من خیره شد وگفت: اما من یقین دارم آقای یگانه هیچ توجهی به من ندارد، من برایش یک شاگرد هستم، آن هم از نوع خنگش.
دستش را به گرمی فشرده و گفتم: حالا که تا این جا آمدی بهتر است فواد را هم ببینی.
نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: باشد..............
حرف های فاخته مرا لبریز از شادی می کرد، هر دو از شدت هیجان می لرزیدیم.
- پس به نظرت پسر خوبی است؟
- خوب؟ چه می گویی عسل، اجازه نده از دستت برود. این خوشبختی است که به انتظارت ایستاده پس به سویش برو.
- نمی شود فاخته، او باید به سوی من بیاید، او باید شروع کند، نه من.
- خوب البته حق با توست. ولی شک مکن که دیوانه ات شده. البته او هم حق دارد.
- مسخره ام می کنی؟
لبخندی زد وگفت: البته به پای او که نمی رسی اما خوب تو دختر مغروری هستی مانند خودش.
با اندوه به چشمان من خیره شد وگفت: اما من یقین دارم آقای یگانه هیچ توجهی به من ندارد، من برایش یک شاگرد هستم، آن هم از نوع خنگش.
دستش را به گرمی فشرده و گفتم: حالا که تا این جا آمدی بهتر است فواد را هم ببینی.
نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: باشد.
با دیدن فواد لبخندی زد و در آغوشش گرفت.
- باور نمی کنم، این کودک اصلا غریبی نمی کند، انگار سال هاست که مرا می شناسد.
- او همیشه محتاج نوازش شدن است، دست محبت کسی را پس نمی زند.
- خیلی دوست داشتنی است. مادرت چگونه توانسته رهایش کند؟ هنوز خیلی کوچک است!
- البته ولی من حال بدتری دارم. من به او بیشتر احتیاج داشتم مخصوصا حالا با وجود این غریبه...
لبخندی بر لبم نشست و ادامه دادم : به نظرت روزی با او هم کلام می شوم؟
بوسه ای بر گونه ی فواد زد و گفت: یقین دارم آن روز خیلی نزدیک است.
- آخ ! خدای من. اگر یک روز آن غریبه برایم آشنا می شد!
فاخته
رفت و مرا در اندیشه های زیبایم تنها گذاشت. فواد انگشت مرا در دهان گرفت و
فشار داد ، فکر می کنم می خواهد دندان در بیاورد و درد دیگری به دردهایش
اضافه شده بود. چشمانم سنگین شده و به خواب فرو رفتم.
- بیدار شو عسل، فواد نیست.
دقیقه
ای طول کشید تا معنی حرف پدر را بفهمم. با پریشانی دنبالش گشتیم اما او
نبود، پدر بیرون رفت می ترسید که فواد از خانه خارج شده باشد روی مبل نشستم
و بی اختیار گریه کردم، فواد را می خواستم ... آن چشمان گودرفته ی زیبا...
دستان کوچک و داغ...
پدر برگشت، اما بدون فواد... او هم نگران و عصبی شده بود.
اسمش
را فریاد زدم که صدای خفیفی از داخل کمد مادر شنیده شد. در را باز کردم،
فواد بود که در گوشه ای از کمد نشسته، انگشت شصتش را در دهان گذاشته بود و
می مکید. با دیدن من لبخندی زد و دست هایش را به سویم دراز کرد، او را در
آغوش فشردم.
پدر با دیدن فواد لبخندی به آسودگی کشید و گفت: تو هم دلتنگ مادرت بودی؟
فواد
به چشمان پدر خیره شد. او از مادر جز آن بوسه ی گرمی که روز رفتن بر
پیشانی اش زده بود چیزی به یاد نداشت. در حقیقت او دل تنگی زنی شده بود که
یک شب، یک ساعت در یک دقیقه به او گفته بود " دوستت دارم"
صبح با سختی
بیدار شدم، تنها اشتیاق دیدن آن غریبه بود که مرا وادار به رفتن می کرد. او
را دیدم و نگاهم با نگاهش گره خورد. در درونم غوغایی بر پا بود. نفس هایم
به شماره افتاده بودند و انگشتانم می لرزیدند. نمی دانم آن غریبه که بود که
وقتی او را می دیدم بیشتر دلتنگش می شدم... وقتی روبه رویم بود انگار
فرسنگ ها با من فاصله داشت و شب ها که چهره اش در قلبم جان می گرفت از
همیشه به من نزدیک تر....
وقتی به مدرسه رسیدم، وقتی وارد کلاس شدم، وقتی روی نیمکتم نشستم، دیگر بغض من شکست.
فاخته با پریشانی پرسید: برای مادرت اتفاقی افتاده؟ نکند برای فواد!
-
نه فاخته برای مادرم نیست. وقتی به مادر فکر می کنم در برابر چشمانم زنی
زیبا با موهای سیاه نقش می بندد که نامش مادر است... زنی که همیشه می گفت
ما باعث بدبختی اش شده ایم و او اسیر ما شده و سر انجام به دنبال خوشبختی
اش رفت و آینده ی ما را لگد مال کرد. فاخته من برای کس دیگری گریه می کنم.
برای نیمی از وجودم... نه ...نه برای تمام وجودم. کسی که نگاهش با همه ی
سلول هایم پیوند می خورد و من لحظه ای بدون او نمی توانم زندگی کنم اما با
این حال، همیشه بدون او هستم. می دانی این احساس برای یک قلب هفده ساله
بزرگ تر از آن است که بتوانم درکش کنم یا احساسم را به تو بگویم. فقط می
دانم هر بار با دیدن او چیزی در درون من فرو می ریزد و من انگار گم می شوم.
گوئی در امواج طوفانی دریا غوطه ورم... اما او هیچ تلاشی برای نجات من نمی
کند، شاید می خواهد آنقدر دست و پا بزنم تا اینکه بمیرم ....
فاخته دستانم را در دست خود گرفت و گفت: می دانم چه حسی داری، تو عاشق شده ای.
- عشق؟ می ترسیدم از عشق... از بی صدا قربانی شدن...
- آخ! فاخته اگر روزی نیاید چه کنم؟
- ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد... در دام مانده باشد، صیاد رفته باشد.
آن
روز تنها چیزی که بر زخم قلبم مرحم می گذاشت دیدن دوباره ی آن غریبه بود.
پس از تمام شدن کلاس مشتی آب به صورتم زدم و به سوی خانه رفتم، آن غریبه
آنجا بود، به آرامی با من هم قدم شد.... او به رو به رو خیره شده و قدم بر
می داشت و من فرصتی یافته بودم که نگاهش کنم. چهره اش حکایت از پریشانی
وجودش می داد، انگار روحش دست خوش تلاطم امواج شده بود. هر لحظه طرح و رنگی
تازه می گرفت. همچنان نگاهش می کردم... کفش های سیاهش... بلوز و شلواری
سیاه... زنجیر نقره ای رنگی که در لا به لای این همه سیاهی می درخشید...
هراس و پریشانی، تردید و اشتیاق و بیتابی پی در پی در چهره اش... در سر و
گردن و چشم و لب و دست و پایش رنگ می گرفت و رنگ می باخت... چشم هایش جست و
جوئی نداشتند انگار دیگر در انتظار هیچ کس نبودند. شاید هیچ کس و هیچ جا
را نمی دید، شاید هم نگاهش در انبوه اندیشه ها و خیالات رنگارنگش گم شده
بود... این بار آرامشی پس از طوفان... کوچه آن روز به خاطر مراسم ازدواج
همسایه ی روبه رویی خیلی شلوغ بود و من شهامتم را برای گفتن هر حرفی از دست
دادم. به خانه رسیدم. آخ! که این مسافت امروز چقدر کوتاه شده بود، انگار
فقط یک قدم بود. کلیدم را با انگشتانی لرزان بیرون کشیدم و در باز کردم. به
او خیره شدم که هم چنان به راهش ادامه می داد... هم چون نابینایی مست به
همه تنه می زد و تنه می خورد و انگار هیچ احساسی نداشت. من به غریبه ای
نگریستم که هر گامی بر می داشت عده ای بر می گشتند و لحظه ای با شگفتی
نگاهش می کردند. برخی بی تفاوت می گذشتند و برخی لب هایشان هم با چشم
هایشان همراهی می کرد و زیر لب ستایشش می کردند. از اینکه او را می دیدم که
توجه همگان را به خود جلب کرده غمی سینه ام را می فشرد. شاید هم یک حسادت
دخترانه بود.