رمان عاشقانه عسل - قسمت ششم

حرف های فاخته مرا لبریز از شادی می کرد، هر دو از شدت هیجان می لرزیدیم.
- پس به نظرت پسر خوبی است؟
- خوب؟ چه می گویی عسل، اجازه نده از دستت برود. این خوشبختی است که به انتظارت ایستاده پس به سویش برو.
- نمی شود فاخته، او باید به سوی من بیاید، او باید شروع کند، نه من.
- خوب البته حق با توست. ولی شک مکن که دیوانه ات شده. البته او هم حق دارد.
- مسخره ام می کنی؟
لبخندی زد وگفت: البته به پای او که نمی رسی اما خوب تو دختر مغروری هستی مانند خودش.
با اندوه به چشمان من خیره شد وگفت: اما من یقین دارم آقای یگانه هیچ توجهی به من ندارد، من برایش یک شاگرد هستم، آن هم از نوع خنگش.
دستش را به گرمی فشرده و گفتم: حالا که تا این جا آمدی بهتر است فواد را هم ببینی.
نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: باشد..............

ادامه مطلب ...