ادامه مطلب ...
دوستی نیز گلی است
مثل نیلوفر و نازبیازار
در ضمیری که ضمیر من و توست
از نخستین دیدار
هر سخن هر رفتار
دانه هائی است که می افشانیم
ادامه مطلب ...
ادامه مطلب ...
این یک ماجرای واقعی است:
سال ها پیش، در کشور آلمان، زن و شوهری زندگی می کردند. آن ها هیچ گاه صاحب فرزندی نشدند.
یک روز که برای تفریح به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل رفته بودند، ببر کوچکی در جنگل نظر آن ها را به خود جلب کرد. مرد معتقد بود نباید به آن بچه ببر نزدیک شد، به نظر او ببر مادر جایی در همان حوالی فرزندش را زیر نظر داشت پس اگر احساس خطر می کرد به هر دوی آن ها حمله می کرد و صدمه می زد.
ادامه مطلب ...
امشب هم ماهم نیست که به حرفهایم گوش کند.چقدر سخت است وقتی نمی
توانی از دردت برای کسی صحبت کنی. تنها می توان در خیالات گم شد که آن هم از
قراری ممنوع است که مبادا این خیالات همه چیز را خراب کند. پس باید چه کرد. آب
هم یک جا بماند می گندد چه برسد به نگرانیهای من.
ادامه مطلب ...
روزی شیوانا پیر معرفت یکی از شاگردانش را دید که زانوی غم بغل گرفته و گوشه ای غمگین نشسته است. شیوانا نزد او رفت و جویای حالش شد. شاگرد لب به سخن گشود و از بی وفایی یار صحبت کرد و اینکه دختر مورد علاقه اش به او جواب منفی داده و پیشنهاد ازدواج دیگری را پذیرفته است…
شاگرد گفت که سالهای متمادی عشق دختر را در قلب خود حفظ کرده بود و بارفتن دختر به خانه مرد دیگر او احساس می کند باید برای همیشه با عشقش خداحافظی کند.
شیوانا با تبسم گفت:” اما عشق تو به دخترک چه ربطی به دخترک دارد!؟”
ادامه مطلب ...