رمان عاشقانه عسل - قسمت سوم

زنگ تفریح سرش را روی میز گذاشت و هق هق گریه اش سکوت کلاس خالی را در هم

شکست . دستم را روی شانه اش گذاشته و گفتم: چرا گریه می کنی، مگه بچه

هستی؟ آهان یادم افتاد حتما عاشقی.

بعد به آرامی پرسیدم: یعنی باز هم عاشقی؟

به نظر من که برای بیزار کردن او از آقای یگانه شروع خوبی بود. سرش را از روی میز بلند کرد و گفت: خیلی بد جواب دادم، نه؟ دیگر از این بدتر نمی شد. اصلا چگونه فهمید که من حواسم به درس نبود؟

دلم برایش سوخت و گفتم: شاید سنگینی نگاهت را حس کرده، ولی ناراحت نباش، من هم حواسم به درس نبود، حواس خیلی ها به درس نبود اما در بین همه تو برایش اهمیت داشتی.

ادامه مطلب ...